ترنج دوست داشت آن یک روز در ماه، جمعه باشد. همیشه با خود حساب میکرد احتمال این که آن یک روز، جمعه باشد چند درصد است و آخر به یکهفتم میرسید و بعد یک را بر هفت تقسیم میکرد، میشد چهارده درصد. چهارده عدد خوبی بود، حس خوبی بهش میداد. ولی وقتی زمان را از ماه به سال میبرد، آه از نهادش بلند میشد. در هر هفت ماه، یک بار احتمال این بود که آن روز، جمعه باشد، یعنی در هر سال، کمتر از دو ماه. کم بود، خیلی کم بود. بعد هم وقتی به این فکر میکرد که عوامل زیستی زیادی درگیر هستند، دیگر مغزش از کار میافتاد و محاسبات ریاضیاش غیر ممکن میشد. شاید آن عوامل زیستی با او کنار بیایند و بشود چند ماه پیاپی آن یک روز، جمعه باشد، میشود هم نیایند. حالا این ماه که نیامدند.
حالا که نیامدند، ترنج هم سر کلاسهای بعد از ظهر نرفت. داشت به این فکر میکرد که آیا غیبت کردهاست یا چون درد زیادی داشت، قاعدتاً نباید در کلاسها شرکت میکرد. ولی اصلاً چهطور باید توضیح میداد که آن درد چیست و از کجا میآید.
حالا دیگر دیر بود برای تمام این حرفها. به داروخانه رسیدهبود. داروساز داروخانه، دو بسته قرص و چیزی که آن را در پلاستیکی مشکی پیچیدهبود به ترنج داد. ترنج از داروخانه که خارج شد، به باجه روزنامهفروشی رفت و یک بطری آب خرید. دو قرص را از جایش کند و با آب به گلو فرستاد. باید یک دستشویی پیدا میکرد. نمیدانست توالت عمومی آن حوالی کجاست و اصلاً هست یا نه. تصور بوی توالت عمومی حالت تهوع بهش میداد. از خیرش گذشت.
ترنج در صف اتوبوس ایستادهبود و با هر اتوبوسی که به سرعت از رو به رویش رد میشد و بادی در مانتویش میانداخت دندانهایش را به هم میفشرد. خوب بود آنجا زیاد درخت داشت. از دور اتوبوس را میشد دید اما این که به کجا میرود را نمیشد. تا اتوبوس برسد به ایستگاه میشد به یک کفشدوزک زل زد و بالهایش را پایید: «هست… نیست… هست… نیست…». یک کفشدوزک قرمز براق با خالهای مشکی. نه این اتوبوس هم نبود.
بدن ترنج گر میگرفت و لحظهای بعد یخ میکرد و این ربطی به هوای بهاری نداشت. میشد با این هوای بهاری کلی کیف کرد اما حالا دیگر نمیشود. حالت تهوع داشت. جوی آبِ عریض و طویلی همان جلو بود و بهترین جای ممکن برای بالا آوردن. نگاهی به اطراف انداخت که البته خیلی شلوغ بود.
آن جلو سر صف، خانمهایی را میدید که میآمدند و همان جا میایستادند. عرق تمام بدنش را گرفتهبود. دو خانم با چند بچه آمدند همان جا اول صف ایستادند و درباره خریدهایشان حرف میزدند و پول ماندهشان. ترنج اما حالش خرابتر از آن بود که تذکر دهد، حوصلهاش را نداشت. فکر کرد حالا پنج نفر اشکال ندارد. تعداد آدمهای جلو خودش را شمرد. پانزده نفر بودند. در ذهنش اتوبوس را مجسم کرد و صندلیهایش را شمرد. میشد بیستویک تا. البته اگر شانس میآورد از آن اتوبوسهای جادار میآمد. حالا این پنج نفر هم اضافه میشدند، یک جا برای او میماند. صف به ده متر رسیدهبود. یقه شهردار را در ذهنش گرفتهبود و او را به شیشه داروخانه متروک روبهرو میکوبید و هر بار که شیشه میلرزید ترنج یک بار میگفت: «چرا؟ آخه چرا؟» ولی قبل این که شیشه خرد شود و بریزد ولش کرد و چند متر به جلو هلش داد و داد زد: «تو اولیش نیستی که جواب نمیدی، آخریشم نیستی.». ترنج به خودش که آمد دید دیگر نمیتواند بایستد. رنگش هم پریدهبود. همان جا روی جدول روبهرویش، به سمت جوی آب نشست تا سر صف را بپاید. آب، دلش را به هم میزد. چه قدر رطوبت همه چیز زیاد بود. احساس خیسی میکرد. انگار تمام بدنش توی آب بود. سرش را که بلند کرد دید چند خانم آمدهاند و سر صف ایستادهاند. از همان جا داد زد: «خانوم، ته صف اونوره.» نشنیدند انگار یا خودشان را به کری زدهبودند. ترنج بلند شد و خانمها را صدا زد. وقتی رویشان را برگرداندند گفت: «خانوم! ته صف اونوره.» و ته صف را نشان داد. یکیشان گفت: «ما سرپایی سوار میشیم.» که خانمی از ته صف بلند گفت: «خانوم، مام میخوایم سرپایی سوار شیم خب. بیاید ته صف.» اما پرروتر از این حرفها بودند. سرشان را برگرداندند.
نیم ساعتی میشد که ترنج در ایستگاه بود و از اتوبوس هنوز خبری نبود. دوباره نشست. دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و پیشانیاش را روی دستهایش. از همان جا به میان پاهایش نگاه کرد. نه. شلوارش هنوز آبی بود و چیزی دیده نمیشد. صدای نزدیک شدن اتوبوسی آمد و سرعت را کم کرد و روی ترمز زد. سرش را بلند کرد. کفشدوزک روی «هست» پریدهبود. چشمش فقط خانمهای سرپایی را میپایید مبادا سوار شوند. از کنارشان که رد شد نگاه طلبکارانهای بهشان انداخت و از پلههای اتوبوس بالا رفت. روی صندلی کنار پنجره همان ردیف اول نشست. همچنان خانمها را میپایید. صندلیها که تکمیل شد، خانمها سوار شدند. صدایی از ته صف آمد که «خانوم مام میخوایم سرپایی سوار شیم… یعنی چی؟ پیاده شید برید ته صف.» اما انگار نه انگار. خانمی با بچه سوار شد و نگاهی به ترنج انداخت. ترنج رویش را به خیابان برگرداند. «حالا که چی؟ انتظار داره بلند شم. یکی باید به خود من جا میداد. ملت چه پرروان.» اتوبوس که راه افتاد، خانم آن قدر با بچه بازی کرد و هر از چند گاهی هم روی میله مینشاندش که حال ترنج بدتر شد. حالا به دردهایی که داشت، درد احساس گناه هم اضافه شدهبود. فکر کرد اگر بلند شود که خانم بنشیند، دیگر تا آخر مسیر صندلی گیرش نمیآید. یک ساعت طول میکشد تا برسد. با این دردی که داشت، محال بود. چشمهایش را بست و سرش را به پنجره تکیه داد. احساس خوابآلودگی میکرد. این طور دیگر آن خانم را که در تصوراتش آمپولزن خوبی بود و مدام در حال تزریق احساس گناه بود و طلبکارانه بچهاش را بالا و پایین میبرد، نمیدید. آفتاب میتابید و انگار چیزی ذوب میشد و پایین میریخت. آفتاب حالش را به هم میزد. چرا این سمت نشستهبود؟ اصلاً حواسش به آفتاب نبود. حالا باید یک ساعت آفتاب را هم تحمل میکرد. آفتاب اما چشمهایش را گرم کرد.
صبح که از خواب بلند شد، آفتاب رنگ خون بود. سطل رنگی را که کنارش بود برداشت و رنگ قرمز را به دیوارهای سفید اتاق پاشید. سطل را از عقب به جلو تاب میداد، رنگ به دیوار میخورد و پایین میریخت. همان جا روی کف اتاق خوابید. درد با پونزی او را به کف اتاق چسباندهبود. نمیتوانست تکان بخورد. باریکههای رنگ قرمز حالا داشت به کف اتاق میرسید. فرش از کنارهها قرمز شده و رنگ در فرش حرکت میکرد. وحشت ترنج را گرفتهبود. رنگ مثل سِیلی داشت میرسید. ترنج به چپ و راست نگاه میکرد و رنگ در فرش همینطور بیشتر نفوذ میکرد و به او نزدیکتر میشد. نگاهی به سقف کرد، چهقدر سفید بود. داد زد: «خدایا!» کسی پشت هم با مشت به در میکوبید. به راحتی بلند شد و در را باز کرد. دو آقا بودند با لباسهای سفید بیمارستانی. نگاهی به سر تا پاشان انداخت.
– بله؟
– اومدهیم ببریمتون.
ترنج کمی مکث کرد و پرسید چرا. آن دو آقا اما فقط گفتند که آنها را فرستادهاند که ترنج را به بیمارستان ببرند، دلیلش را نمیدانستند و در واقع به آنها نگفتهبودند چرا. ترنج مکثی کرد و با حرکتی ناگهانی در را بست. اما یکی از آن آقاها خودش را میان در گذاشت. در با شدت باز شد و ترنج بین در و دیوار گیر کرد. رنگ قرمز دیوار به صورتش چسبید. قطرههای رنگ از صورتش میچکید و از چانهاش روی لباسش میریخت. از وسط در و دیوار در آمد.
– کی بهتون گفته بیاید؟
صدایی از پشت، ترنج را میخکوب کرد.
– من گفتم.
صدای مادرش بود. مادرش از سر تا پا سفید پوشیدهبود، با موهایی یک سره سفید و با صورتی که از بس رنگ نداشت، به سفیدی میزد.
آن دو آقا ترنج را از پشت گرفتند. ترنج دست و پا میزد و تقلا میکرد. او را کشیدند و بردند. ترنج را تا از پلهها پایین ببرند، صدای جیغِ «مامان» چند بار در راهرو کش آمد.
– صدای منو میشنوید؟ صدای منو میشنوید؟
دستی سیلی آرامی به صورت ترنج میزد. ترنج چشمهایش را باز کرد و به سرعت بست. نور، خیلی شدید بود. کسی را نمیدید، آن قدر که آن بالا در نور غوطهور بود. فقط دست زنانهای را میدید که از آستینی سفید بیرون آمدهاست و به صورتش میزند.
– من کجام؟
– جات الآن امنه. درد داری؟
– خیلی.
ترنج از درد به خود میپیچید. دستی شکمش را فشار داد و فریاد ترنج به آسمان رفت.
سرش افتاد و از خواب بیدار شد. نمیدانست کجاست. زمان و مکان را گم کردهبود. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از چند ثانیه فهمید در ردیف اول اتوبوس کنار پنجره سمت آفتاب نشستهاست و هنوز آن خانم با بچهاش دارد گناه تزریق میکند.
نمیدانست از درد بوده که از خواب بیدار شدهاست یا از افتادن سرش. حالا چه فرقی میکرد. خودش را تصور کرد وقتی سرش میافتاد چه شکلی شدهبود و خانم آمپولزن چه طور داشت بهش پوزخند میزد و برایش اظهار تأسف میکرد. یک آن فکر کرد حالا که حالت تهوع دارد، میتواند روی آن خانم بالا بیاورد. چند لحظه بعد از خودش بدش آمد که چه طور به چنین چیزی فکر کردهاست. اما چرا وقتی او درد داشت کسی به او توجه نمیکرد؟ سرش را دوباره به پنجره تکیه داد و گذاشت آفتاب جمجمهاش را بسوزاند.
سرش هر از چندگاهی میافتاد و از خواب بیدار میشد، باز میافتاد و بیدار میشد. بینابین این افتادنها و بیدارشدنها خانم احمدی دستهایش را در هوا میچرخاند و رو به کلاس جک میگفت و کسی نمیخندید. هیچکس اعتنایی نکردهبود و هنوز نمیدانست آیا او اینطور فکر میکند و از شدتِ درد، واقعیت جور دیگری در ذهنش ثبت شدهاست یا این که واقعاً همان بود. آن روز هم جمعه نبود. سر کلاس آزمایشگاه فیزیک بودند. ترنج در عرض چند دقیقه درد شدیدی احساس کرد. درد میگرفت و ول میکرد و یک بار که ول کرد از جک و حرفهای بیمزه معلم که هیچکس به آن نمیخندید، خندهاش گرفت و بلند پقی زد زیر خنده. چه کار احمقانهای کردهبود. الآن معلم فکر میکرد برای حرفهای او خندهاش گرفتهاست. درد همینطور اوج میگرفت. ده دقیقه نشد که ترنج دیگر نمیتوانست بایستد. دستهایش را روی میز گذاشت. دیگر حرفهای معلم را نمیشنید. از قیافه معلم پیدا بود که باز چیز بامزهای گفتهاست و حالا که کسی نمیخندید، خودش هم حتی لبخند نمیزد و بعد در همان اثنای درد فکر کرد شاید هم نمیخندد بلکه حرفش خندهدارتر جلوه کند. یک دستش را به میز گرفت و با دست دیگر دلش را. دیگر نمیتوانست تحمل کند. یاد آزمایش کوه آتشفشانی افتاد. چرا معلم اجازه ندادهبود همه بچهها خودشان آزمایش را انجام دهند. یکی از بچه خرخوانهای جلوی کلاس را آوردهبود آن بالا و کنارش ایستادهبود. ترنج از تمام آن آزمایش یک تپه سبز یادش بود و یک مانتوی طوسی که پشت تپه بود. دوباره سرش را به میز نزدیک کرد و مدام بالا و پایین میبردش. نمیتوانست بیشتر از این بایستد. به اطراف نگاه کرد. همه نگاهها به خانم معلم بود. چهره ترنج دیگر حالت گریه گرفتهبود. دیگر یادش نمیآمد چه شد. اما حالا در نمازخانه بود. چادر نمازی را برداشت، همان جلو دراز کشید و چادر را روی خود انداخت. خوابش که برد معلم اجتماعی به خوابش آمد. فضا مهآلود بود. ترنج را ترس گرفتهبود. نمیدانست یک قدم آنطرفتر چیست اما بوی خون میآمد. ناگهان دو دست خونی در فضا به سمتش آمدند. ترنج ترسید و عقب عقب رفت. دستها ناپدید شدند. معلم اجتماعی آرام آرام از درون مه نزدیک میشد و صورتش شکل معلم اجتماعی را بیشتر به خود میگرفت. معلم به ترنج نزدیک شد و با دستش گلوی ترنج را گرفت. اما یک دفعه ناپدید شد و ترنج خون بالا آورد.
کسی ترنج را تکان داد. سر ترنج افتاد و بیدار شد. این بار به محض بیدار شدن به صورت کاملاً شرطی به خانم آمپولزن نگاه کرد. بچهاش هم دیگر ونگ میزد. کارد میزدی خون خانم درنمیآمد. ترنج سرش را به صندلی تکیه داد، اما از عقب افتاد. دوباره آن را به پنجره تکیه داد. حالا به درد ناحیه میانی، درد ناحیه فوقانی بدن هم اضافه شدهبود، درد قسمت شقیقه. بس که سرش روی شیشه اتوبوس ماندهبود. بین خواب و بیداری بود که چادر را از سرش کشید و خانم ناظم را که دید به سرعت بلند شد.
– امام جماعت اومدهن. وقت نماز ظهره. اومدهبودن این جا دیدهبودن تو این جا خوابی. اومدن دفتر به ما خبر دادن.
– ببخشید خانوم، ببخشید.
ترنج به گوشه نمازخانه رفت. صفهای نماز که بستهشد، هنوز همان گوشه به کنج دیوار چسبیدهبود. خانم ناظم با عجله یک مهر برداشت.
– نماز نمیخوونی؟
ترنج دستپاچه بلند شد.
– چرا خانوم.
– الآن نماز شروع میشه. وضو داری؟
– ب…بله خانوم.
ترنج رفت یک صف تکنفره پشت آخرین صف درست کرد و دستهایش را تا کنار گوشهایش بالا برد. خانم ناظم رو کرد به عقب و گفت: «اتصال نداره، باید بیای این جا بخوونی.» امام جماعت نماز را شروع کرد. ترنج تعجب کرد و تا بیاید بپرسد منظور خانم ناظم چیست، او هم قامت بستهبود.
ترنج حالا میان زمین و آسمان و اتوبوس و پنجره و ناظم و معلم و مدرسه و خانم و بچه و آمپول و جوراب و بو و رنگ و دستانداز و آفتاب و شقیقه معلق بود. یادش نمیآمد دفعه بعدی که چشمش به چشم خانم ناظم افتادهبود چه حالی داشت. اما در همان حال که از همان انتها آرام آرام نمازخانه را ترک میکرد و در تمام مدتی که داشت بند کفشهایش را میبست و تمام زمانی که بیاشتها ناهارش را میخورد، به این فکر میکرد که وقتی زنگ را زدند برود دم در اتاق خانم ناظم و بگوید که یادش رفتهبود که خوابش برده و وضویش باطل شده و دیر یادش افتاد و دیگر برای وضو گرفتن دیر بود.
– خانوم؟…. خانوم؟… ایستگاه آخره…
ترنج از خواب پرید. هنوز منگ بود. دور و برش را نگاه کرد. توی یک دستگاهی گیر کردهبود که به شکل مکعب مستطیل بود و از چهار طرف به شیشه و دیوار میخورد و تا چشم کار میکرد صندلی خالی بود.
– خانوم؟ ایستگاه آخره میگم…
ترنج راننده را در آینه جلوی اتوبوس دید و به صورت شرطی دنبال خانم و بچه گشت. هیچکس در اتوبوس نبود. صندلیها همه خالی بودند. بلند شد. یکی یکی پلهها را گرفت و آرام از اتوبوس پیاده شد. بند کفشش باز شدهبود. خم شد که بند کفشش را ببندد. در همان حال که دستش بندها را آرام میبست، نگاهی به اطراف انداخت و فکر کرد خانم آمپولزن الآن در مریضخانه، در حالی که با یک دست بچهاش را روی کمرش تاب میدهد، با دست دیگر یکی یکی، آمپولها را به پشت مریضها فرو میکند.